با خنده وارد شوید

 

 

 

 

«موشک جواب موشک:

مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد.

شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار "کربلا، کربلا، ما داریم می آییم" را گذاشت. لحظه ای بعد صدای نعره ای از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: "آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!" تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.

 

دشمن:

اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد.

روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: "دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه عقب شده." از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام!

 

سلمانی صلواتی:


نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند. رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!

از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:"تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند."

گفتم :"راستش به پدرم سلام می کنم. "پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:"چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟"
اشک چشمانم را گرفتم و گفتم: "هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!"

پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:"بشکنه این دست که نمک ندارد..."

مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.


برچسب‌ها:

پدر صلواتی

در روایت برادر جهانگیری می خوانیم: یک روز در منطقه

داشتیم والیبال بازی می کردیم. پاسور من برادری بود

که مثل بعضیها او را «پدر صلواتی» صدا می زدند. وقتی

چند بار درست پاس نداد، برگشتم و گفتم: «پدر صلواتی

دفعه آخرت باشد که اینطور پاس می دی و الاّ هرچه از

دهنم در بیاد، بهت می گم». فرمانده گردان تخریب پشت

سرم ایستاده بود. بازی که تمام شد، دستش را گذاشت

روی شانه ام و گفت: «آفرین خیلی خوشم آمد» او نمی

دانست که همه به آن بنده خدا می گویند «پدر صلواتی».

تصور می کرد من از روی توجه و با کنترل زبان او را به این

نام صدا زده ام. این شد که مرا با خودش برد به گردان تخریب.

آنقدر خوشحال بودم که نگو و نپرس. چیزی نگذشته بود

که عملیات خیبر شروع شد. برای تخریب پل «القرنه»

وارد عمل شدیم که به اسارت نیروهای بعثی درآمدم.

یک پدر صلواتی گفتن هفت سال کار دستمان داد و ما را برد و آورد.

 


موضوعات مرتبط: دفاع مقدس، ،
برچسب‌ها:

محمد گاوی

در روایت آزاده ای می خوانیم: روزی یکی از برادران

اسیر در اردوگاه موصل ۴ مورد هجوم وحشیانه سرباز

عراقی به نام محمد قرار گرفت. برادر کتک خورده ناخودآگاه

و با لحنی تند به سرباز عراقی گفت: مگر گاوی؟!

سرباز عراقی که معنی لغت «گاوی» را نفهمیده بود،

پرسید: گاوی یعنی چه؟ برادر اسیرمان نیز در جواب

این پرسش غیر منتظره سرباز عراقی گفت: سیدی(یعنی آقای من) در ایران

به انسان با شخصیت و قدرتمند این لقب را می دهند.

سرباز عراقی بدون اینکه از این توضیح، مشکوک شود،

با خوشحالی و تکبّر، بادی به غبغب انداخت و او را رها کرد.

فردای آن روز وقتی یکی دیگر از برادران او را به نام سیدّ محمد صدا زد

، سرباز عصبانی شد و با خشونت گفت: سید محمد گاوی، فهمیدی؟

آن بنده خدا هم که از کل ماجرا بی خبر بود، با تعجب گفته او را تأیید و تکرار کرد.

و از آن به بعد لقب «محمد گاوی» رسماً بین برادران (در مورد آن شخص) رواج یافت.


موضوعات مرتبط: دفاع مقدس، ،
برچسب‌ها:

پستانک را در دهان عراقی گذاشت

عملیات والفجر چهار، در گردان میثم به فرماندهی

برادر کساییان، تک تیرانداز بودم. آقای ژولیده

ـ که احتمالاً شهید شده باشد ـ مسؤول دسته بود

و پستانکی به گردنش انداخته بود. همینطور که

به سوی منطقه پیش می رفتیم، گاهی با صدای

شبیه بچه شیرخواره گریه می کرد و یکی از برادران

پستانک را در دهانش می گذاشت و او ساکت می شد.

بعد از عملیات در قله ۱۹۰۴ کله قندی و کانی مانگا چند

نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی برانکارد گذاشتیم

و دادیم دست اسرایی که در اختیار داشتیم

تا آنها را پایین بیاورند… یکی از اسرا حاضر به کمک نبود.

دوستی داشتیم که او را با اسلحه تهدید کرد. عراقی

فکر کرد می خواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه. ژولیده

پستانکش را از جیبش درآورد و در دهان اسیر گذاشت.

با دیدن این صحنه همه خندیدند حتی خود اسیر.

بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت.


موضوعات مرتبط: دفاع مقدس، ،
برچسب‌ها:

 

تأیید نابه جا

سال ۶۱، پادگان ۲۱ حمزه، فخرالدین حجازی آمده بود منطقه برای دیدن دوستان،

طی سخنانی خطاب به بسیجیان روی ارادت و اخلاصی که داشت، گفت:

من بند کفش شما هستم. یکی از برادران، نفهمیدم خواب بود یا عبارت

درست برایش مفهوم نشد، از آن ته مجلس با صدای بلند در تأیید و پشتیبانی

از حرف او تکبیر سر داد. جمعیت هم با اللّه اکبر خودشان بند کفش بودن او را قبول کردند!


موضوعات مرتبط: دفاع مقدس، ،
برچسب‌ها:

 

 

 

 

یا حضرت عباس

در روایت برادر مرندی آمده است: خاطره ای که از جلسات مشترک با ارتش…

دارم،این است که در یک قرارگاه تاکتیکی مشترک، نماز جماعت

می خواندیم. یک روز از

یکی از سرهنگهای ارتش خواستند که پیشنماز شود.

پای سرهنگ به شدت آسیب دیده بود.

وقتی از او خواستند امام جماعت شود، رد کرد. چندتا از فرماندهان

ما از جمله بروجردی اصرار کردند.

هرچه سرهنگ گفت نمی تواند نماز بخواند، قبول نکردند. او هم مجبور شد

برود جلو(ی) صف نماز. رکعت اول را خواندیم. وقتی می خواست برای رکعت

دوم از جا بلند شود، گفت: یا حضرت عباس!


موضوعات مرتبط: دفاع مقدس، ،
برچسب‌ها:
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
آخرین مطالب